مجله خردسال 131 صفحه 4

کد : 97855 | تاریخ : 08/02/1384

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز مورچه­ی کوچولویی از زیر یک درخت بزرگ می­گذشت. یک قطره آب افتاد روی سرش و او را حسابی خیس کرد. مورچه سرش را بلند کرد و به درخت گفت: «تو گریه کردی؟» درخت جواب داد: «نه! ابر بود که گریه کرد.» مورچه روی یک علف بلند ایستاد و با ناراحتی پرسید: «چرا ابر گریه می­کند؟» درخت گفت: «من نمیدانم از خودش بپرس.» مورچه با زحمت زیاد از درخت بالا رفت. حالا قطرههای زیادی روی سرش می­ریخت و او سعی می­کرد تندتر راه برود. درخت، بزرگ بزرگ بزرگ بود و مورچه، کوچک کوچک کوچک. مورچه رفت و رفت و رفت. از برگها گذشت. از شاخههای نازک و کلفت گذشت و در جایی نزدیک به آسمان، به نوک آخرین شاخه­ی درخت رسید. آن­جا ایستاد و به آسمان نگاه کرد. یک قطره آب روی سرش افتاد و چیزی نمانده بود مورچه کوچولو از آن بالا پرت شود پایین. مورچه یک برگ بزرگ را محکم چسبید. برگ گفت: «تو این جا چه می­کنی؟» مورچه کمی فکر کرد و گفت: «می­خواهم از ابر بپرسم چرا گریه می­کند؟» برگ گفت: «عجله کن! از همین­جا برو بالا.» مورچه دوباره از برگ بالا رفت و به آسمان نگاه کرد. او دنبال ابر می­گشت. اما ابر در آسمان نبود و خورشید گرم و زیبا، تن کوچک مورچه را گرم می­کرد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*