مجله خردسال 131 صفحه 18

کد : 97869 | تاریخ : 08/02/1384

کمی فکر کرد و گفت: «پس خیلی دور نشویم.» قبول کرد و آنها هر دو با هم رفتند. چون خواب بود، و ، دلشان نیامد او را بیدار کنند. آنها رفتند و رفتند و از دور شدند. لا به لای سبزهها بازی می­کرد که و را دید. به دور و بر نگاه کرد، اما را ندید. جلو رفت و گفت: « می­داند که شما به این­جا آمده­اید؟» گفت: «نه! او خوابیده بود.» چیزی نگفت و رفت. و مشغول خوردن علف شدند. کم کم هوا تاریک شد. گفت: « جان! بیا برگردیم.» گفت: «از کدام طرف برگردیم؟» هوا تاریک شده بود و آنها راه را گم کرده بودند. شروع کرد به ماع ماع کردن. هم بع بع کرد. اما صدای آنها را نمی­شنید. از لانه­اش بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا این قدر سرو صدا می­کنید؟» گفت: «راه را گم کرده­ایم.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*