گفت: «سرو صدا میکنیم تا ، صدایما را بشنود و دنبال ما بیاید.»
خندید وگفت: «بیخودی سرو صدا نکنید! صدای شما را نمیشنود.»
گفت: «پس چه جوری به مزرعه برگردیم؟»
گفت: «من راه را بلد هستم. دنبال من بیایید.»
و به دنبال راه افتادند و به طرف مزرعه رفتند.
نزدیک مزرعه را دیدند که هنوز خواب بود.
آنها با خداحافظی کردند و رفت.
با شنیدن صدای و از خواب بیدار شد.
خمیازهای کشید و گفت: «خوب شد که من با شما آمدم و مراقبتان بودم و گرنه ممکن بود راه را گم کنید!»
و هر دو با هم خندیدند چون آنها تصمیم گرفته بودند از این به بعد همراه به چمنزار بروند.
این طوری آنها گم نمیشدند و هم میتوانست با خیال راحت بخوابد!
[[page 19]]
انتهای پیام /*