مجله خردسال 132 صفحه 6

کد : 97885 | تاریخ : 15/02/1384

یک دفعه شیرین، با خوش حالی از جا پرید و گفت: «فهمیدم!» و از اتاق بیرون دوید. چیزی نگذشت که با چند کتاب قصه برگشت. مامان، فوری یکی از آنها را برداشت و شروع کرد به خواندن: «یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، یک دختر کوچولو بود قد یک بند انگشت...» شیرین سرش را روی زانوی مادر گذاشت. خمیازه­ای کشید و چشمهایش را بست. مامان، حواسش فقط به قصه بود و همینطور می­خواند: «بندانگشتی یک دوست سبز غرغرو داشت...» خواب شیرین، یواش یواش از کتاب بیــرون آمد. صـورت شیــرین را ناز کرد و بوسید. شیرین نفهمید چه وقت خوابید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*