نفس راحتی کشید و رفت تا از شهدگلها بخورد. اما باز صدایی شنید.
دنبال مادرش میگشت.
عصبانی شد و گفت: «چرا پیش مادرت نمیمانی؟ خسته شد از بس که تو را پیش مادرت برد!»
گفت: « کیه؟من مادرم را میخواهم!»
مانده بود که چه بگویید و چه کار کند که سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «خدا را شکر! این هم سومین !» پرسید: «سومین ؟»
خندید و گفت: «اردک مادر، سه تا بچه داشت که آنها را گم کرده بود.»
خندید و گفت: «پس سومین را هم به مادرش برسان!»
گفت: «این کار لازم نیست!»
بعد اردک مادر به همراه دو تا از پشت نیهای برکه بیرون آمدند.
سومین وقتی مادر و خواهر و برادرش را دید، با خوش حالی شنا کرد و رفت پیش آنها.
شیرجه زدو رفت زیر آب. هم نفس راحتی کشید و پرید روی گلها.
[[page 19]]
انتهای پیام /*