خندید و گفت: «مثل من؟ درختها را بخور!»
با عجله جست زد و از تنهی درخت بالا رفت و مشغول خوردن شد. اما اصلا خوشمزه نبود.
گفت: «این چه طوری میتواند بخورد؟ که خوشمزه نیست!»
همین موقع ی کــوچولویی کنــار او نشست و گفت: «چون او اسـت و ها دوست دارند. تو چرا میخواهی مثل باشی؟»
گفت: «میخواهم بزرگ و قوی باشم.»
گفت: «تو یک ی بزرگ و قوی هستی. اما نمیتوانی یک باشی ها نمیتوانند روی بخوابند. نمیتوانند توی آب شیرجه بزنند و بازی کنند.»
با خوشحالی به برکه برگشت.
روی دراز کشید و به حرفهای فکر کرد.
او خیلی خوشحال بودکه یک است.
[[page 19]]
انتهای پیام /*