مجله خردسال 135 صفحه 19

کد : 97952 | تاریخ : 05/03/1384

خندید و گفت: «مثل من؟ درختها را بخور!» با عجله جست زد و از تنه­ی درخت بالا رفت و مشغول خوردن شد. اما اصلا خوش­مزه نبود. گفت: «این چه طوری می­تواند بخورد؟ که خوش­مزه نیست!» همین موقع ی کــوچولویی کنــار او نشست و گفت: «چون او اسـت و ها دوست دارند. تو چرا می­خواهی مثل باشی؟» گفت: «می­خواهم بزرگ و قوی باشم.» گفت: «تو یک ی بزرگ و قوی هستی. اما نمی­توانی یک باشی ها نمی­توانند روی بخوابند. نمی­توانند توی آب شیرجه بزنند و بازی کنند.» با خوش­حالی به برکه برگشت. روی دراز کشید و به حرفهای فکر کرد. او خیلی خوش­حال بودکه یک است.

[[page 19]]

انتهای پیام /*