
جادوی آشپزی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که موشی میخواست برای قدم زدن به جنگل برود. جادوگر را دید که غمگین و ناراحت جلوی در خانهاش نشسته.
موشی پیش جادوگر رفت و گفت: «سلام دوست عزیز، چرا این جا نشستهای؟»
جادوگر گفت: «میخواهم غذا درست کنم. اما جادوی آش پزی را فراموش کردهام.»
موشی گفت: «میخواهی چی درست کنی؟»
جادوگر گفت: «آش! همه چیز توی قابلمه ریختهام. اما هر کاری میکنم آش درست نمیشود.»
موش کمی فکر کرد و گفت: «شاید بتوانم به تو کمک کنم جادوی آش پزی یادت بیاید.»
موشی و جادوگر، هر دو به آشپز خانه رفتند.
موشی رفت بالای میز و به قابلمهی آش نگاه کرد.
جادوگر، همه چیز توی قابلمه ریخته بود.
موشی گفت: «حالا سعی کن تا جادوی آش پزی یادت بیاید.»
جادوگر چیزهایی زیر لب گفت و به آش فوت کرد. اما آش درست نشد.
موشی گفت: «فهمیدم! اگر آتش زیر آش را روشن نکنی، هیچ جادویی در قابلمه اثر نمیکند!»
[[page 4]]
انتهای پیام /*