مجله خردسال 141 صفحه 4

کد : 98049 | تاریخ : 16/04/1384

صندوق جادویی یکی بود، یکی نبود. غیرا ز خدا هیچ کس نبود. مادر، لباسهای تابستانی را از توی صندوق بیرون آورد و لباسهای زمستانی را جمع کرد و همه را توی صندوق گذاشت. سارا خیلی خوش حال بود. او پیراهنی را که مادر، تابستان گذشته برایش دوخته بود، برداشت تا بپوشد. اما پیراهن خیلی کوچک بود. مادر گفت: «این لباس برایت کوچک شده است. باید پیراهن دیگری برای تو بدوزم. حتی کفش و بلوز تابستانی سارا هم کوچک شده بودند و هیچ کداماندازه­اش نبودند. سارا ناراحت و غمگین، کفش و لباسهای کوچکش را برداشت و پیش مادربزرگ رفت. مادربزرگ، مشغول آب دادن به گلها بود. سارا به مادربزرگ گفت:

[[page 4]]

انتهای پیام /*