مجله خردسال 141 صفحه 19

کد : 98064 | تاریخ : 16/04/1384

کوچولو، آرام شد و به گفت: «تو خیلی مهربانی!» همین موقع پرنده­ی مادر از راه رسید. روی شاخه­ی نشست. او را صدا کرد و گفت: «مادرجان! وقتی نبودی، یک بزرگ می­خواست مرا بخورد، اما مرا نجات داد.» پرنده­ی مادر، توی نشست و غذایی را که برای آورده بود در دهانش گذاشت. بعد به گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی!» با خوش حالی مشغول خوردن برگ شد. از آن روزبه بعد، هر وقت پرنده­ی مادر برای پیدا کردن غذا می­رفت، پیش کوچولو می­ماند. هم برگ می­خورد و هم از مراقبت می­کرد. با بودن ، هرگز به سراغ نیامد!

[[page 19]]

انتهای پیام /*