مجله خردسال 142 صفحه 5

کد : 98078 | تاریخ : 08/06/1395

لاک پشت گفت: «نه! آسمانیاندازه­ی یک چاله، آن هم بدون ماه و ستاره به درد من نمی­خورد. حتی اگر زیر پای من باشد.» بعد راه افتاد و رفت. سر راهش به کرم شب تاب رسید. از او پرسید: «تو آسمانی را ندیده­ای که زیر پای ما باشد، ابر و ماه و ستاره هم داشته باشد؟» کرم شب تاب جواب داد: «یک بار پشت آهویی نشسته بودم. توی کوه بودم. ازآن بالا، یک دره پیدا بود. توی دره، یک آسمان پر از ستارههای زیبا بود، اما ابری نداشت. تازه هر چه از شب می­گذشت، ستارههایش یکی­یکی خاموش می­شدند.» لاک پشت آهی کشید و راه افتاد. دیگر چیزی به صبح نمانده بود.

[[page 5]]

انتهای پیام /*