مجله خردسال 142 صفحه 6

کد : 98079 | تاریخ : 08/06/1395

نسیم خنکی، آرام می­وزید. لاک پشت، خسته و تشنه بود. دنبال نسیم رفت. ناگهان خودش را لب یک پرتگاه دید. می­خواست کنار برود که چشمش افتاد به یک برکه. نه! به یک آسمان. نه! یک آسمان که توی برکه افتاده بود، با یک ماه گرد نقره­ای، ستارههای قرمز پولکی، ابرهای پاره پاره. لاک پشت از خوش حالی فریاد کشید. دست و پایش لرزید. بعد هم پرت شد پایین. لحظه­ای بعد، وقتی چشمش را باز کرد، توی برکه، نه! توی آسمان بود. آسمانی که زیر پایش بود. خانه­ی زیبایش بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*