مجله خردسال 142 صفحه 8

کد : 98081 | تاریخ : 08/06/1395

فرشته­ها پدربزرگ، نمازش را که تمام کرد، جانماز را توی کمد گذاشت و کیسه­ی قرصهایش را برداشت. من به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای پدر بزرگ آوردم. او از این کار من خیلی خوش حال شد. قرص را با آب لیوان خورد. لیوان را از او گرفتم تا به آشپزخانه ببرم. پدربزرگ گفت: «آبی را که در لیوان مانده، دور نریزی!» گفتم: «چرا؟» پدربزرگ گفت: «امام همیشه می­گفتند که از هر چیز بهاندازه­ای که لازم دارید استفاده کنید. نباید حتی قطره­ای آب هدر شود.» من و پدربزرگ آب باقی مانده در لیوان را در خاک گلدان ریختیم. می­دانم که امام از این کار من خیلی خوش حال شدند. مثل گل و پدربزرگ.

[[page 8]]

انتهای پیام /*