مجله خردسال 142 صفحه 18

کد : 98091 | تاریخ : 08/06/1395

گفت: «نه جانم! این ، غذای من است.» بی­چاره از ترس زبانش بند آمده بود. نمی­دانست چه کار کند که از بالای درخت گفت: « منتظر است تا غذایش را بخورد.» و با تعجب به نگاه کردند. گفت: «خب! غذایش را بخورد.» گفت: «این غذای است که مشغول خوردن علف بود تا چاق و تپل بشود. اما شما او را ترساندید. اگر بفهمد، خیلی عصبانی می­شود.» آن قدر ترسیده بود که نمی­توانست چیزی بگوید. گفت: « عزیز! تو به می­گویی که من غذایش را ترساندم.» کمی فکر کرد و گفت: «باید را به چمنزار برگردانی تا دوباره غذا بخورد.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*