مجله خردسال 144 صفحه 5

کد : 98106 | تاریخ : 06/05/1384

فکر کرد بی­چاره ستاره! آن جا از گرسنگی می­میرد. اما زود با خودش گفت: «نه! من نمی­گذارم بمیرد.» تمام قدرتش را جمع کرد و باز هم بالاتر، پر زد. بالا و بالاتر. اما زود خسته شد. دیگر صدای قارقارش هم در نیامد. دور خودش چرخ خورد. چرخ خورد و چرخ خورد و به سرعت پایین رفت. جوجه کلاغ چشمهایش را بست و ناله کرد: «طفلکی ستاره! حالا چه کسی کمکش می­کند؟» جوجه کلاغ، تالاپی افتاد توی لانه­اش. قار و قار آه و ناله کرد: «آخ پرم، آخ بالم...» تا چشمهایش را بازکرد، لای شاخهها، ستاره را دید. گفت: «بازگیرافتادی؟» اما ستاره فقط نگاهش کرد. جوجه کلاغ گفت: «ستاره کوچولو، مگر راه لانه­ات را بلد نیستی؟» ستاره باز هم فقط نگاهش کرد. جوجه کلاغ دلش سوخت. با خودش گفت: «طفلکی ستاره گم شده! شاید هم عقاب یا شاهین دیده و ترسیده.» بعد در حالی که از درد ناله می­کرد، داد زد: «ازهیچ چیز نترس! من این­جا هستم. خودم نجاتت می­دهم.»

[[page 5]]

انتهای پیام /*