مجله خردسال 144 صفحه 18

کد : 98119 | تاریخ : 06/05/1384

کمی فکر کرد و گفت: «باید از مادرم اجازه بگیرم.» و با هم رفتند تا از اجازه بگیرند. وقتی ، را دید، به گفت: «زود بیا توی خانه!» گفت: «اجازه می­دهید به خانه­ی دوستم بروم؟» گفت: «نه !زود بیا توی خانه.» توی خانه رفت و هم به خانه­ی خودشان برگشت. به گفت: «تو یک هستی. هیچ وقت نباید به خانه­ی بروی. اگر تو را ببیند، فورا شکارت می­کند. گفت: «ولی خیلی مهربان است.» گفت: «نه! هیچ وقت به خانه­ی آنها نرو.» وقتی به خانه برگشت، با خوش­حالی پیش رفت و گفت: «امروز با یک دوست

[[page 18]]

انتهای پیام /*