مجله خردسال 148 صفحه 8

کد : 98193 | تاریخ : 03/06/1384

فرشته­ها من و پدر و دایی­عباس می­خواستیم به زیارت مرقد امام برویم. پدرم مرا به حمام برد. موهایم را شانه زد. مادر، لباس تازه­ی مرا تنم کرد و پدر به من عطر زد. گفتم: «مگر به میهمانی می­رویم؟» پدرم گفت: «به زیارت رفتن، مثل میهمانی رفتن است. باید تمیز و خوش بو باشیم. امام همیشه تمیز و خوش بو بودند.» وقتی به مرقد امام رسیدیم، همه جا روشن و زیبا بود. بوی خوبی می­آمد. من و دایی و پدرم به امام سلام کردیم و داخل شدیم. گفتم: «چه بوی خوبی می­آید.» دایی گفت: «این­جا پر از فرشته­هایی است که بال­هایشان بوی عطر یاس می­دهد.» پدر گفت: «مثل دست­های امام که همیشه بوی یاس می­داد.» من می­دانم که امام از دیدن من با لباس تمیز و خوش بو، خیلی خیلی خوش­حال بود.

[[page 8]]

انتهای پیام /*