مجله خردسال 148 صفحه 18

کد : 98203 | تاریخ : 03/06/1384

گفت: « می­خواهد مرا بخورد.» گفت: «نترس! من این جا هستم. من خیلی قوی هستم و از تو مواظبت می­کنم.» با خیال راحت پشت پنهان شد. اما ناگهان از لا به لای چمن­ها، سر و کله­ی پیدا شد. او میو میو کرد و پرید تا را بگیرد. ، از ترس پا به فرار گذاشت. فریاد زد: « قوی، کجا می­روی؟» در حالی که می­دوید، گفت :«قوی­ترین هم همیشه از می­ترسد!» هنوز در فکر حرف بود که دوباره آمد. دوید و دوید. لا به لای چمن­ها را دید که مشغول علف خوردن بود.

[[page 18]]

انتهای پیام /*