قصههای من
یک درخت تنهای تنها، در کوچهی ما است. او فقط با تیرهای چراغ برق دوست است.
یک شب، سایهی درخت توی اتاق آمد. روی دیوار نشست و به من نگاه کرد.
با درخت دوست شدم و برایش قصه گفتم.
فردای آن شب، نور همهی چراغهای خیابان، روی دیوار اتاق تابیدند. آنها هم مثل سایهی درخت، میخواستند برایشان قصه بگویم.
حالا من و نور چراغها و سایهی درخت، با هم دوست هستیم. آنها قصههای مرا خیلی دوست دارند.
[[page 22]]
انتهای پیام /*