مجله خردسال 152 صفحه 4

کد : 98301 | تاریخ : 31/06/1384

یک خبر مهری ماهوتی «یک خبر بد... یک خبر بد...» باد، توی باغ می­چرخید و داد می­زد: «یک خبر بد...» کلاغ­ها هم از هم می­پرسیدند: «قار... قار... یعنی چه اتفاقی افتاده که ما از آن بی­خبریم.» گنجشک­ها می­گفتند: «جیک...جیک... ما که یکی دوتا نیستیم. همه جا هستیم. این چه خبری است که ما نمی­دانیم!» بعد، همه دنبال باد، راه افتادند. باد، کنار درختی که ته باغ قد کشیده بود، رسید. دور او چرخید. داد زد: «می­بینیـد! با این که یک عالمه بهار و پاییز ازسرش گذشته، حالا یادش نمی­آید چه میوه­ای باید بیاورد. همین جور ایستاده و غصه می­خورد.» کلاغ گفت: «چه حرف­ها!» گنجشک پرسید: «آخر چرا؟» درخت، شاخه­های پیرش را تاب داد و گفت: «تقصیر این باغبان است. همه­ی میوه­ها را تا دانه­ی آخر چیده. کاش فقط یکی را برای خودم می­گذاشت.» کلاغ قار زد: «آخر او هم مثل تو، حواس درست و حسابی ندارد.» کلاغ­های دیگر هم هر کدام چیزی گفتند. جوجه کلاغی پرسید: «درخت مهربان! یادت نیست میوه­ات چه شکلی بود؟ گرد بود؟ دراز بود؟ اصلا گردو نبود؟ از آن خوش مزه­ها...!» جوجه گنجشکی پرسید: «گیلاس نبود؟ از آن درشت­ها، قرمزها، شیرین­ها...!» باغ، غلغله شد. باد، کلافه شد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*