مجله خردسال 152 صفحه 6

کد : 98303 | تاریخ : 31/06/1384

تا سر باغ می­رفت و برمی­گشت و می­گفت: «حالا چه­کارکنم؟ درخت­های دیگرمنتظرم هستند. من باید به سراغ آن­ها بروم تا جوانه بزنند.» درخت جرق و جرقی کرد و ناله­اش درآمد. باد طاقت شنیدن ناله­ی درخت را نداشت. هو... هو... هو کشید و دور باغ چرخید. توفان شد. کلاغ­ها و گنجشک­ها به هوا پریدند. برگ­ها به هم ریختند. شاخه­ها شرق، شرق به هم خوردند. ناگهان چیزی از روی درخت پایین افتاد. یک زردآلوی خشکیده. و کرم کوچکی از آن بیرون آمد. کرم خمیازه کشید و همین طور که خودش را پیچ و تاب می­داد گفت: «وای! این کلاغ­های غرغرو و گنجشک­های پر سر و صدا نمی­گذارند یک خواب راحت بکنم.» صدای خنده­ی درخت توی باغ پیچید. باد با خوش حالی فریاد زد: «یک خبر خوب... یک خبر خوب!»

[[page 6]]

انتهای پیام /*