گفت: «من همگرسنه هستم. من نمیخواهم غذای بشوم.»
گفت: «پس بیا برای ، بگیریم.»
و ، گرفتند و از سوراخ یخ بیرون انداختند.
با خوشحالی مشغول خوردن شد و وقتی حسابی سیر شد رفت دنبال کارش.
و وقتی دیدند ازآنجا رفته است چند تا هم برای خودشان گرفتند و از آب بیرون آمدند. بعد پیش هم نشستند و برای ناهار خوردند.
از آن روز به بعد، و با هم دوست شدند.
[[page 19]]
انتهای پیام /*