مجله خردسال 154 صفحه 8

کد : 98333 | تاریخ : 14/07/1384

فرشتهها من و مادربزرگ، توی ایوان ایستاده بودیم. مادربزرگ، یک گلدان شمعدانی توی ایوان داشت، پر از گل­های قرمز. مادربزرگ گفت: «برو یک لیوان آب بیاور.» گفتم: «مادربزرگ! مگر شما روزه نیستید؟» مادربزرگ خندید و گفت: «عزیز دلم! من روزه هستم. اما این گلدان شمعدانی که روزه نیست. ببین! خاک آن خشک است و آب می­خواهد.» برای گل شمعدانی یک لیوان آب آوردم. من فکر می­کنم مادربزرگ من گل زیبایی است که برای خدا روزه می­گیرد و هر چه قدر هم تشنه باشد، تا وقت افطار، آب نمی­خورد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*