مجله خردسال 157 صفحه 18

کد : 98427 | تاریخ : 05/08/1384

کمی فکر کرد و گفت: «خب، توی سوراخ بمان!» گفت: «اما بچه­هایم­گرسنه هستند. باید بروم و برای آن­ها غذا پیدا کنم.» نگاهی به دور و بر کرد. خوابیده بود. دلش نمی­خواست صبح شود واو آواز نخواند، اما باید به کمک می­کرد تـا برای بچه­هایش غذا ببرد. گفت: «صبر کن تا من فکری­کنم.» گفت: «چرا صبر کنم؟ توصبر کن وآواز نخوان.» همین موقع بیرون آمد تا علف تازه بخورد. با تعجب به گفت: «پس چرا آواز نمی­خوانی؟»

[[page 18]]

انتهای پیام /*