شب شد. ماه آمد توی آسمان.
چشمش به یک شکلات افتاد که توی پارک افتاده بود.
ماه گفت: «چرا این جایی؟ شکلات گفت: «از جیب مینا افتادم. تواز جیب کی افتادی؟»
ماه فکری کرد و گفت: «از جیب خورشید.»
شکلات گفت: «آخی... پس باید تا صبح صبرکنی بیاید دنبالت.»
ماه فکری کرد وگفت: «آره، تو تا کی باید صبرکنی؟»
شکلات آهی کشید و گفت: «نمیدانم.» ماه گفت: «آخی...» بعد فکری کرد و گفت:
«حالا که من هستم.» شکلات فکری کرد و گفت: «تو که هستی، تنها نیستم.»
شکلات خوشحال شد. ماه لبخند زد.
صبح شد. خورشید آمد توی آسمان. تا شکلات بیدار شد، این طرف و آن طرف دنبال ماه گشت. چشمش به خورشید افتاد. آهی کشید و گفت: «خورشید آمد دنبال ماه.» شکلات گرمش شده بود.
خیلی گرمش شده بود. فریاد کشید: «آهای، ماه! آهای، ماه!»
اما ماه، سرش را از جیب خورشید در نیاورد.
شب شد. ماه آمد توی آسمان. این طرف و آن طرف دنبال شکلات گشت. اما آن را ندید. آهی کشید و گفت: «مینا آمد دنبال شکلات.» ماه سردش شده بود. خیلی سردش شده بود. فریاد کشید: «آهای، شکلات! آهای، شکلات!» اما شکلات صدایش را نشنید. ماه، آه کشید.
یک قطره اشک چکید روی شکلات. شکلات از خواب بیدار شد.
ماه را دید که غمگین و غصهدار پشت ابر میرفت.
شکلات فریاد کشید: «آهای، ماه! آهای، ماه!»
اما ماه دیگر پشت ابر رفته بود.
شکلات داد زد: «آهای، ابر! ماه را پس بده.»
[[page 4]]
انتهای پیام /*