مجله خردسال 158 صفحه 6

کد : 98443 | تاریخ : 12/08/1384

ابرتا چشمش به شکلات افتاد، ملچ و مولوچ آب دهانش راه افتاد. ابرگفت: «ولی من گرسنه­ام، ماه را نخورم، چی­بخورم؟» شکلات فکری کرد وگفت: «یک تکه از من را.» ابر گفت: «باشد!» آمد پایین و پایین­تر. یک تکه از شکلات را گاز زد و یواش یواش راه افتاد. ماه پیدا شد. تا شکلات را دید، با خوش­حالی فریاد کشید: «تو این جایی؟» ابر به صدای ماه برگشت. آّب دهانش دوباره راه افتاد. ابر هنوز گرسنه بود. جلو آمد و یک تکه از ماه را گاز زد و رفت. شکلات داد زد: «آهای، ابر! تکه­ی ماه را پس بده.» ماه داد زد: «آهای، ابر! تکه­ی شکلات را پس بده.» شکلات و ماه تعجب کردند. هم دیگر را نگاه کردند. هردو مثل هم شده بودند. شکلات گفت: «چه خوب!» ماه گفت: «چه خوب!» ماه تابید و تابید. شکلات زیر نور ماه درخشید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*