فرشتهها
عید فطر بود.
ما به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ رفتیم.
دایی عباس و زن دایی و پسر کوچولویشان حسین هم آمده بودند.
پدربزرگ به من، شیرینی و یک توپ قشنگ داد.
گفتم: «به حسین هم عیدی میدهید؟»
پدربزرگ خندید وگفت: «حسین، خیلیخیلی کوچولو است. نمیتواند شیرینی بخورد. با توپ هم نمیتواند بازی کند. من به بابای حسین عیدی میدهم.»
دایی عباس، با خوشحالی جعبهی شیرینی را از پدربزرگ گرفت وگفت: «این شیرینی، عیدی من!»
پدربزرگ گفت: «نه! برای تو هم یک توپ خریدهام!»
ما، همه خندیدیم.
دایی عباس توپ رنگارنگ را گرفت و با تعجب به آن نگاه کرد.
پدربزرگ گفت: «شوخی کردم! این توپ را برای حسین نگه دار و به او بگو که اولین عید زندگیاش، عید فطر بود. تا وقتی بزرگ شود، عیدهای زیادی خواهد دید.»
حسین میخندید و به توپ رنگی من نگاه میکرد.
پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوش حال بودند.
خدایا! آنها را همیشه سالم و سلامت نگهدار تا عیدهای خانهی ما همیشه قشنگ و رنگارنگ باشد.
[[page 8]]
انتهای پیام /*