مجله خردسال 162 صفحه 5

کد : 98498 | تاریخ : 10/09/1384

بچه پلنگ از پشت درخت­ها بیرون آمد و گفت: «من فکر می­کنم اگر مادرت با دهان، گردنت را بگیرد و تو را بلند کند بیش­تر خوشت بیاید، چون مثل این می­ماند که درحال پرواز هستی. این­طوری اصلا گم نمی­شوی.» فیل کوچولو اشک­هایش را پاک کرد و به میمون و پلنگ و کانگورو نگاه کرد. ناگهان صدای مادرش را شنید که او را صدا می کرد. فیل کوچولو با خوش­حالی از دوستانش خداحافظی کرد و پیش مادرش رفت.

[[page 5]]

انتهای پیام /*