مجله خردسال 165 صفحه 4

کد : 98581 | تاریخ : 24/09/1384

کلاه موشی مهری ماهوتی آقا موشه یک کلاه حصیری خیلی قشنگ داشت. کلاهش را خیلی دوست داشت. آن روز، کلاه به سر، گردو به بغل، توی جنگل می­دوید و به طرف خانه­اش می­رفت که باد تندی وزید. کلاه موشی را برداشت و فرار کرد. موش کوچولو دنبال باد دوید، بالا و پایین پرید، ولی به کلاهش نرسید. پای درختی نشست و گریه را سر داد. زاغی کلک! همان دور و برها دنبال غذا می­گشت. صدای موشی را شنید. خودش را به او رساند. گردوی درشت را توی دست­های کوچولوی او دید. فکری به سرش زد. اول حال و احوال موشی را پرسید. موشی با گریه گفت: «مگر نمی­بینی باد کلاه قشنگم را از سرم برداشت و در رفت؟!» زاغی نوک بالش را به طرف گردو گرفت و گفت: «تو این تخم کوچولو را از لانه­ی کی برداشتی؟» موشی گفت: « این که تخم نیست، یک گردو است. یک گردوی درشت.» زاغی قارقار خندید و داد زد: «چه موش بی­عقلی! آخر تو به این می­گویی گردوی درشت؟» موشی خجالت کشید. فکر کرد شاید حق با زاغی باشد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*