مجله خردسال 168 صفحه 18

کد : 98679 | تاریخ : 22/10/1384

رفت و به طویله رسید. جلوی طویله پر از علف بود. می­خواست علف­ها را بو کند که فریاد زد: «از این جا برو! این علف­ها غذای من هستند.» نگاهی به کرد و چیزی نگفت و رفت. گرسنه بود، اما انگار توی مزرعه چیزی برای خوردن نبود. تصمیم گرفت از مزرعه بیرون برود که ناگهان صدای را شنید. درحالی که قدقدقدا می­کرد، را صدا زد و گفت: « ! بیا که با تو کار دارد.» گفت: «من به علف­های دست نزدم. از آن­ها نخوردم» گفت: «می­دانم! زودبیا! منتظر است.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*