چه آرزوی بزرگی!
فریبا کلهر
عروسی بود.
نقل و شربت و شیرینی بود.
آنجا کجا بود؟
خانهی عروس خانم.
عروس خانم گفت: «بله!»
آقا داماد خندید و خوش حال شد. همه دست زدند.
- بفرما شربت!
- بفرما شیرینی!
سه تا مورچه یواشکی از توی لانهشان عروسی را نگاه میکردند.
لانهشان کجا بود؟ توی اطاق عروس. گوشهی دیوار.
مادر عروس یک مشت نقل ریخت سر عروس و داماد.
یکی از نقلها قل خورد و رفت گوشهی دیوار جلوی خانهی مورچهها. مورچهها نقل را توی لانهشان بردند و دورش نشستند و خوردند.
مورچهی مادر گفت:
«به به! چه قدرخوشمزه است. من هم آرزو دارم دخترم عروس بشود.» نقل عروسی کوچولو بود، کوچولوتر شد.
[[page 4]]
انتهای پیام /*