مجله خردسال 170 صفحه 6

کد : 98723 | تاریخ : 06/11/1384

فقط یک قطره­ی کوچولو داشت، یک قطره­ی کوچک با یک آرزوی بزرگ. یک روز، وقتی که قطره از خواب بیدار شد، دور و برش را پر از ابر دید. ابرهایی که آمده بودند با هم یکی شوند. ابرهایی که می­خواستند ستاره­های یخی خود را بر زمین ببارند. قطره با خوش­حالی گفت: «حالا وقت آن رسیده تا من هم یک ستاره­ی یخی شوم! وقت آن رسیده تا برف شوم!» ابر خندید وگفت: «تو یک ستاره­ی یخی شده­ای! تو دیگر قطره­ی باران نیستی. بچرخ و برقص وببار!» ستاره­ی یخی خندید. صورت نرم ابر را بوسید و همراه بقیه­ی دانه­های برفی، خندید و رقصید و چرخید و بارید!

[[page 6]]

انتهای پیام /*