مجله خردسال 170 صفحه 8

کد : 98725 | تاریخ : 06/11/1384

فرشته­ها پدربزرگ داشت نماز می­خواند. من هم کنار پدربزرگ نشسته بودم. حسین توی اتاق آمد و تسبیح پدربزرگ را از توی جانماز او برداشت. من می­خواستم تسبیح را از حسین بگیرم که او فرار کرد و از اتاق بیرون رفت. من هم دنبال او رفتم و تسبیح را از او گرفتم. حسین، شروع کرد به گریه کردن. گفتم: «این تسبیح مال پدربزرگ است. نباید آن را بر می­داشتی. حالا خدا ناراحت می­شود.» پدربزرگ نمازش را تمام کرد و از اتاق بیرون آمد. من و حسین را بغل گرفت وگفت: «خدا هیچ وقت، هیچ وقت از بچه­ها ناراحت نمی­شود. او خیلی مهربان است. خنده و بازی بچه­ها همیشه خدا را خوش­حال می­کند.» پدربزرگ تسبیح را به دست حسین داد. مرا بوسید وگفت: « تو خوب و مهربانی، حسین کوچک است و هنوز خیلی چیزها را نمی­داند.ما باید با مهربانی و خوش اخلاقی همه چیز رابه او یاد بدهیم.» من و پدربزرگ، حسین را به اتاق بردیم. حسین تسبیح را توی جانماز گذاشت وخودش آن را تا کرد. من و پدربزرگ برای او دست زدیم و به او آفرین گفتیم. حسین هم خندید و دست زد. فکر می­کنم فرشته­ها هم دست می­زدند و می­خندیدند تا خدا خوش­حال باشد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*