اما یک روز اتفاق عجیبی افتاد. و مشغول حرف زدن با بودند که سر و کلهی یک چاق و شکمو پیدا شد. همینطور علفها را میخورد و جلو میآمد.
گفت: «وای! الان مرا هم میخورد.»
گفت: «باید یک کاری بکنیم.»
گفت: «اگر را بخورد چی؟»
گفت: «نمیدانم چرا امروز نیامده.»
تندوتند علفها را میخورد و به نزدیک و نزدیکتر میشد.
گفت: «باید او را بترسانیم تا از اینجا دور شود.»
گفت: «ما خیلی کوچک هستیم و نمیتوانیم او را بترسانیم.»
گفت: «بروید و را خبر کنید. او میتواند مرا نجات دهد.»
پرواز کرد و رفت تا را پیدا کند و پیش ماند تا او تنها نباشد.
میلرزید. هم میلرزید.
[[page 18]]
انتهای پیام /*