مجله خردسال 176 صفحه 18

کد : 98875 | تاریخ : 18/12/1384

گفت: «ناراحت نباش! من همه جا را میگردم و او را پیدا میکنم.» گفت: «تو دوست مهربانی.» به برکه نگاه کرد، اما چیزی ندید. را صدا زد و گفت: « جان! بیدار شو، بیدار شو!» چشمهایش را باز کرد و گفت: «چرا بیدار شوم.» گفت: «یک گم شده! غمگین است. فکر میکنم او افتاده پایین. شنا کن و توی آب برکه رابگرد. شاید توی آب افتاده باشد.» به آسمان نگاه کرد. گفت: «تو دوست مهربانی هستی.» پرید توی آب.

[[page 18]]

انتهای پیام /*