مجله خردسال 181 صفحه 18

کد : 99015 | تاریخ : 07/02/1385

گفت: «چند تا فندق درشت و خوش­مزه!» همین موقع از لانهاش بیرون آمد و گفت: «ولی که فندق نمی­خورد!» و به گفتند: «تو برای چه هدیه ای می­بری؟» گفت: «یک تکه پنیر خوش­مزه!» و با تعجب به هم نگاه کردند. بعد همگی با هم رفتند به جشن تولد . ، زیر درختی نشسته بود که و و را دید. از دیدن دوستانش خیلی خوش­حال شد.

[[page 18]]

انتهای پیام /*