مجله خردسال 184 صفحه 18

کد : 99043 | تاریخ : 28/02/1385

چیزی نگفت و رفت روی گلبرگ­های یک خوابید، چه خواب خوب و خوش بویی! اما ناگهان سر و کله­ی پیدا شد. و «ویز، ویز» شروع کرد به خوردن شهد . از خواب پرید و گفت: «چرا نمی­گذاری بخوابم؟» گفت: «تو روی غذای من خوابیدی. شهد شیرین این غذای من است.» بی­حوصله و خواب آلود از پایین آمد و همان جا روی زمین خوابید. ، را دید و گفت: «چرا این جا خوابیده­ای؟ ممکن است کسی تو را نبیند و زیر پایش له شوی!»

[[page 18]]

انتهای پیام /*