مجله خردسال 187 صفحه 4

کد : 99085 | تاریخ : 18/03/1385

صدا یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی بود که هر روز گوسفند­هایش را به چمنزار می­برد و برای آن­ها نی می­زد و گوسفند­ها با صدای نی چوپان، آرام در چمنزار علف می­خوردند. یک روز، نی چوپان شکست و او مجبور شد نی دیگری بسازد. روزی که گوسفند­ها در چمنزار مشغول علف خوردن بودند، چوپان زیر درختی نشست و شروع کرد به ساختن نی. گوسفند­ها هر چه منتظر شدند صدای ساز چوپان را نشنیدند. برای همین هم شروع کردند به «بع،بع» کردن. گرگ، پشت تپه­ها بود که صدای «بع، بع» گوسفند­ها را شنید. دهانش آب افتاد و آرام آرام نزدیک چمنزار رفت. گرگ هر چه گوش کرد، صدای نی چوپان را نشنید. برای همین هم فکر می­کرد گوسفند­ها تنها هستند و تصمیم گرفت به سراغ آن­ها برود. گرگ آرام، آرام به گله نزدیـک می­شـد که سـگ، او را دید و شروع کرد به «واق، واق»کردن. چوپان صدای «واق، واق» سگ را شنید. چوب دستی­اش را برداشت و به دور و بر نگاه کرد. همین موقع چشمش به گرگ افتاد. گرگ هم چشمش به چوپان افتاد، اما خیلی دیر شده بود.

[[page 4]]

انتهای پیام /*