مجله خردسال 189 صفحه 4

کد : 99141 | تاریخ : 01/04/1385

خبر!خبر! یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. مثل همیشه، کلاغ مشغول قار قار بود. فریاد میزد و میگفت: «خبر!خبر!بچه­موشها به دنیا آمدند! سنجاب نمیداندکه گردوها را کجا پنهان کرده! خبر! خبر! فیل می­خواهد به دیدن عمه­اش برود...» کلاغ بال می­زد و قار قار می­کرد و خبر­های جنگل را این طرف و آن طرف می­برد. اما با صدای «قار،قار» او جوجه پرستو­ها از خواب بیدار شدند. پروانه­ها ترسیدند و بال زدند و رفتند. قورباغه­ها گوش­هایشان را گرفتند و رفتند زیر آب. خرگوش، سر درد داشت و نمی­توانست استراحت کند. اما کلاغ، بی­توجه به همه، «قار،قار» می­کرد و «خبر! خبر!» می­گفت. یک روز، حیوانات جنگل تصمیم گرفتند به کلاغ بگویند که ساکت باشد و «قار،قار» نکند. اما کلاغ گفت: «نمی­توانم.من کلاغ هستم و باید قارقار کنم.» خرگوش گفت: «بهتر است نوک کلاغ را با پارچه ببندیم تا نتواند قار،قار کند.» همه قبول کردند، حتی کلاغ!

[[page 4]]

انتهای پیام /*