مجله خردسال 190 صفحه 18

کد : 99183 | تاریخ : 08/04/1385

توی لانه بود که صدای را شنید. اما او که نمی­توانست با بجنگد آرام از لانه بیرون آمد. هم صدای را شنیده بود و از لانه­اش بیرون آمده بود. و نمیدانستند چه کار کنند. کجا بروند. چه طوری از دست فرار کنند. گفت: «بیا برویم و نزدیک لانهی بنشینیم.» گفت: «نه مریض و بی­حال است.اگر بیاید، نمی­تواند کاری کند.» همین موقع از سوراخ دیوار بیرون آمد و گفت: «بیایید توی لانه ی من!» و هر دو زدند زیر خنده. هم از حرف خودش خنده­اش گرفت. لانه­ی او خیلی خیلی کوچک بود. گفت: «لانه­ی من خیلی کوچک است اما طویله خیلی بزرگ است بروید پیش , جرات نمیکند نزدیک شود.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*