مجله خردسال 191 صفحه 19

کد : 99296 | تاریخ : 15/04/1385

اما در بسته بود و نمی­توانست تو برود. به درخت­ها نگاه کرد. آن­ها پر از بودند. نمی­دانست چه کار کند. گرسنه بود و دلش می­خواست اما نمی­توانست از در بسته رد بشود. همین موقع صاحب او از راه رسید و گفت: «تو این­جا هستی؟» بعد دستی به سر کشید و گفت: «وقت چیدن است. باید آن­ها را برای فروش ببریم.» بعد در را باز کرد و همراه صاحبش وارد شد. صاحب یک چید و به او داد تا بخورد! بعد هم ها را توی جعبه ریخت و پشت گذاشت تا با هم ببرند و بفروشند. وارد شده بود اما نه بی­اجازه! هم خورده بود، اما نه بی­اجازه!

[[page 19]]

انتهای پیام /*