مجله خردسال 192 صفحه 6

کد : 99311 | تاریخ : 22/04/1385

کتاب فارسی چسبیده بود به پنجره شاید توی نور ماه چیزی را ببیند. همه منتظر ماندند ولی برق نیامد که نیامد. شمع کوچولو دیگر طاقت نیاورد. این دفعه بلند و محکم فریاد زد: «من روشنایی را دوستدارم. از این که تمام بشـوم نمـی­ترسم.اصلا من برای این هستم که تاریکی نباشد.» کتاب فارسی یاد شعر قشنگش افتاد که درباره­ی شمع بود. با مهربانی گفت: «تو حق داری شمع کوچولو. توی روشنایی تو، شعر­های من هم خوانده می­شود.» آقای فندک گفت: «مثل این که مشکلی نیست.» بعد تکانی به خودش داد. چیزی نگذشت که نور زرد قشنگی روی میز پهن شد. همه خوشحال شدند، مخصوصاً شمع کوچولو. شمع از خوشحالی گریه میکرد. حالا دیگر به آرزویش رسیده بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*