کوه خورشید
آبشار
تپه
پل
سفر
دریاچه
رود
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
تابستان بود و هوا گرم.
، آرام از پشت بیرون آمد و گفت: «بیداری؟»
گفت:«بله! بیدار و آماده!»
شروع کرد به گرم کردن برفهای بالای .
برفها قطرهقطره آب شدند و پایین جاری شدند، و کمکم یک زیبا درست شد. به سلام کرد و راه افتاد و رفت.
[[page 17]]
انتهای پیام /*