مرجان کشاورزی آزاد
غول چمنزار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
چمنزار سبز و زیبایی بود که در دو طرف آن دو دهکدهی کوچک بود. یکی ده بالا و یکی ده پایین.
هرروز مردم ده بالا و پایین گوسفندهایشان را به چمنزار میآوردند تا علف تازه بخورند.
با اینکه چمنزار خیلی بزرگ بود و برای همهی گوسفندها علف داشت، اما مردم ده بالا و پایین همیشه با هم دعوا داشتند.
یکی میگفت: «گوسفندهای شما بیشتر علف میخورند.»
آن یکی میگفت: «نخیر! گوسفندهای شما بیشتر علف میخورند!»
آنها میترسیدند علفها تمام بشود و گوسفندها گرسنه بمانند.
یک روز دعوای مردم ده بالا و پایین با سرو صدای زیادی شروع شد.
گوسفندها بع بع کردند.
سگهای گله پارس کردند.
چوپانها نیلبکهایشان را زمین گذاشتند و فریاد زدند و فریاد زدند.
ناگهان زمین لرزید و لرزید و غول چمنزار از خواب بیدار شد. همه ترسیدند.
نمیدانستند کجا فرارکنند.
غول چمنزار فریاد کشید: «چه کسی مرا از خواب بیدار کرد؟» همه ساکت شدند و با تعجب به غول نگاه کردند.
[[page 4]]
انتهای پیام /*