فرشتهها
همسایهی پدربزرگ میخواست به مسافرت برود.
او آن شب به خانهی پدربزرگ آمد و یک جعبه به پدربزرگ داد و رفت. من خیلی دلم میخواست ببینم توی جعبه چه چیزی است.
به پدربزرگ گفتم: «چی توی این جعبه است؟»
پدربزرگ گفت: «من هم نمیدانم. وقتی او در جعبه را بسته و پیش من امانت گذاشته است، نباید آن را باز کنم.»
پرسیدم: «امانت یعنی چه؟»
پدربزرگ، جعبه را در کمد گذاشت و گفت: «بیـا تا ماجرایی را بـرای تو تعریف کنم. میدانی که امـام، نوهی کوچولویشان را خیلی خیلی دوست داشتند. یک روز نوهی امام بیاجـازه به سـراغ نامههـا و یادداشتهـای امام رفت تا با آنها بـازی کند. امـام خیلی عصبانی شدند. به او گفتند که این نوشتهها و نامهها، امانت است و نباید کسی به آنها دست بزند. نوهی امام خیلیناراحت شد ولی یادگرفت که بیاجازه به وسایل کسی دستزدن کارخوبی نیست.»
من دلم میخواست بدانم چه چیزی توی جعبه است ولی اصلاً دلم نمیخواست پدربزرگ را عصبانی کنم.
او همیشه مهربان و خندان است.
[[page 8]]
انتهای پیام /*