مجله خردسال 198 صفحه 4

کد : 99477 | تاریخ : 02/06/1385

دم دراز مهری ماهوتی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. آقا کلاغه داشت گردو می­خورد. قورقوری، شنا می­کرد و آواز می­خواند. لاکی هنوز خواب بود. مارمولک از لای علف­ها بیرون آمد و گفت: «تق، تق، تق... قور، قور، قور با این همه سرو صدا، کاشکی می­رفتند یک جای دور!» بعد، پرید روی یک سنگ. اما سنگ، لیز بود. مارمولک لیز خورد و«تالاپ» افتاد توی آب. شروع کرد به داد زدن. کلاغ، پوست گردویی را که خورده بود کنار او انداخت و گفت: «بفرما! این هم یک قایق برای شما!» مارمولک گفت: «ای وای! این گردو که خیلی کوچک است. من به این درازی، چه­طوری توی آن جا بشوم؟» قورقوری، همین طور که یک برگ پهن و سبز را دنبال خودش می­کشید به آن­ها رسید و گفت: «مارمولک جان! بیا سوار قایق من شو. راحت از آب بیرون برو.» مارمولک گفت: «وای! این برگ نازک طاقت مرا ندارد. اگر روی آن بنشینم، توی آب فرو می­روم. زود غرق می­شوم.»

[[page 4]]

انتهای پیام /*