فرشتهها
ما هر سال عید مبعث به خانهی پدربزرگ میرویم.
مادربزرگ غذاهای خوشمزه درست میکند و دایی عباس کوچه را چراغانی میکند. امسال هم به خانهی پدربزرگ رفتیم.
لامپهای رنگارنگ، کوچه را زیبا کرده بود، مثل عروسی!
وقتی توی حیاط رفتیم، پدربزرگ را دیدیم که با چند تا از دوستانش حرف میزند. دوستان پدربزرگ وقتی ما را دیدند با پدربزرگ خداحافظی کردند و رفتند.
پدرم پرسید: «میتوانم کمکی بکنم؟»
پدربزرگ گفت: «شکر خدا، همه چیز حل شد. امیدوارم خدا از ما راضی باشد.» پرسیدم: «چرا گفتید که خدا از ما راضی باشد؟»
پدربزرگ گفت: «امروز روز عید اسـت، عیـد مبعـث. روزی که حـضرت مـحمد (ص) از طـرف خـدا به پیامبری انتخاب شدند. ما مسلمانانها این روز را جشن میگیریم و شادی میکنیم. حالا هم همگی به یک جشن عروسی دعوت هستیم.»
گفتم: «عروسی؟»
پدربزرگ گفت: «بله! عروسی!»
پدرم مرا بغل گرفت و گفت: «پـدربـزرگ و دوسـتانش بـرای این عـروسی خـیلی زحمـت کـشیدهاند.» پدربزرگ گفت: «ما همه با هم کمک کردیم که در این روز قشنگ، جشن عروسی پسر دوستم برگزار شود.»
فرشتهها در آسمان جشن گرفته بودند و ما روی زمین!
[[page 8]]
انتهای پیام /*