مجله خردسال 199 صفحه 8

کد : 99509 | تاریخ : 09/06/1385

فرشته­ها وقتی پدر بزرگ به خانه می­آید، مادر و دایی عباس به او سلام می­کنند. مادر، کت پدربزرگ را برایش آویزان می­کند و دایی عباس، کفش­هایش را در جاکفشی می­گذارد. مادرم می­گوید: «خدا دوست دارد همیشه به پدر و مادر احترام بگذاریم.» دایی عباس می­گوید: «خنده­ی پدر و مادر یعنی خنده فرشته­ها.» دیروز وقتی پدربزرگ به خانه آمد، من و حسین به او سلام کردیم و پاهایش را بغل گرفتیم. پدر بزرگ خندید و سر ما را بوسید. من می­دانم که خدا از این کــار مـا خوش­حــال شد و فرشته­ها خندیدند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*