مجله خردسال 199 صفحه 18

کد : 99519 | تاریخ : 09/06/1385

گفت: «من از نمی­ترسم. از می­ترسم. نگاه کن! بالای­کوه نشسته است. اگر مرا ببیند، فورا مرا می­گیرد.» کمی فکر کرد و گفت: « از خارهای می­خوشش نمی­آید و با من کاری ندارد. بیا پشت من بنشین تا با هم از پل بگذریم.» به نگاه کرد و گفت: «نه! نه! خارهای پشت تو خیلی تیز هستند.» گفت: «پس صبر کن تا من به خانه­ی بروم و از او کمک بخواهم.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*