فرشتهها
من و حسین سوار ماشین دایی عباس بودیم.
شب بود و ماه در آسمان بود.
به حسین گفتم: «نگاهکن! هر کجا که میرویم، ماه هم میآید!»
حسین با خوشحالی ماه را نگاه کرد و گفت: «ماه!»
ما هم خندیدیم.
ناگهان ابرها آمدند و روی ماه را پوشاندند.
حسین گفت: «ماه رفت! ماه رفت!»
گفتم: «ماه نرفته است. فقط ابر روی آنرا پوشانده.»
اما حسین فکر میکرد که ماه رفته است، چون نمیتوانست آن را ببیند.
به دایی عباس گفتم: «دایی جان! حسین خیلی کوچک است. او نمیداند که خیلی چیزها هستند که ما آنها ر انمیبینیم.»
دایی عباس گفت: «مثل چه چیزهایی؟»
گفتم: «مثل فرشتهها، مثل خدا...»
همین موقع حسین فریاد زد: «ماه! ماه!»
ماه از پشت ابرها بیرون آمده بود.
[[page 8]]
انتهای پیام /*