رفت عقب، عقب و عقبتر، یک، دو، سه گفت و یک مرتبه آمد جلو، خودش را به دیوار خـانـهاش کوبیـد. هی کوبید و کوبید تا یک تکهی دیوار کنده شد. توی خانه یک پنجره پیدا شد. هستهی آلبالو تندی از پنجره قل خورد بیرون. آنجا چشمش به مورچه زرده افتاد که بیهوش زیر باران افتاده بود. هستهی آلبالو مورچه زرده را قل داد و قل داد، عرق ریخت و نفسنفس زد و او را از پنجره توی خـانه آورد. بعد هم همـان جا از خستگی کنار مورچه زرده افتاد و به خواب رفت. صبح که شد، خورشید از پنجره به هستهی آلبـالو تابید و بیدارش کرد. هستهی آلبالو تا چشمش به خورشید افتـاد گفت: «به به! چه خوشگل است!» بعد لب پنجره آمـد و آسمـان را کـه دیـد گفت: «به به! چـه خوشـگل اسـت!» بعد درخـتهـا را دیـد و گفـت: «بـه بـه! چه خوشگلاند!» مورچه زرده که بیدار شده بود، زود از پنچره سرخورد بیرون وگفت: «میخواهی چیزهای قشنگتری هم ببینی؟» هستهی آلبـالو با خوشحـالی گفت: «بله بله...» و از پنجـره قل خورد بیرون. مورچه زرده برو، هستهی آلبالو برو...
[[page 6]]
انتهای پیام /*